آرتینآرتین، تا این لحظه: 14 سال و 23 روز سن داره

آرتین عشق مامانی و بابایی

مهد کودک

سلام سلام.... خوبی قندکم؟؟؟؟ مامان بعد از تعطیلات عید یه کار خوب پیدا کرد...تا منت کسی رو نکشه.... رفتم توی دارالترجمه...عاشق کارم بود.... تصمیم گرفتم تو رو بزارم مهدکودک..دلم میخواست کلی چیز یاد بگیری و کلی بازی کنی... خیلی تحقیق کردم که یه مهد خوب و تمیز واست پیدا کنم...بالاخره تصمیم گرفتم بزارمت مهد کودک باغ شادونه با اینکه از مهدای اطرافش شهریش بالاتر بود ولی به نظرم کیفیتش بهتر بود...از طرفی هم به خونه مامان جون زهره نزدیک بود و دیگه خیالم راحت بود... روزای اول به سختی میرفتی و گاهی گریه می کردی....ولی بعد از یه هفته عاشق مهدت شدی و صبحهاا به عشق مهد رفتن بیدار می شدی.... حتما خیلی بهت خوش می گذشت عشقم.. ...
18 مهر 1392

نازگلک مامان

سلام عشق قشنگم....ببخشید میدونم قول داده بودم زود به زود اینجا سر بزنم...میدونم از اسفند تا حالا سراغ اینجا نیومدم... اول از عید 92 برات بگم... بابا اولین سال بود که تعطیلات عید نمیخواست سر کار بره....و این خیلی واسه ما خوب بود.. 3تایی میرفتیم عید دیدنی و توهمش شیرینی میخوردی....عاشق شیرینی های عید بودی اینقدر میخوردی که دل درد میگرفتی...قربونت برم... یه برنامه مسافرت داشتیم توی عید رفتیم بندرعباس...خونه خاله مریم (عقد المیرا دخترش بود) کلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به شما که کم خواب بودی..شبها 4 صبح به زور می خوابیدی و صبح ها 8 سرحال بیدار می شدی و همه رو بیدار میکردی....سر و صدای همه بلند میشد....یه روز هم رفتیم قشم ا...
18 مهر 1392

کلمه های بامزه

سلام قشنگ مامان..امروز میخوام درباره حرف زدنت واست بنویسم....وای...هرچی که میگی خیلی باحال و بامزه هست.... تینو تینو...پینوکیو                               دستت درد میگیره.....دستت درد نکنه خودی...خوبی                                 بباب.....بخواب برایتون....برای شما          ...
9 اسفند 1391

زندگی من

سلام سلام شیطونکم....مامان رو ببخش که اینقدر دیر به دیر به اینجا سر میزنه..به خدا کلی گرفتاری سرم ریخته..کلی فکر..واسترس و نگرانی واسه کار...و زندگی...مامان هر روز سرکار میرفت..و تو پیش مامان زهره بودی...که کلی هم بهت خوش می گذشت...خداروشکر کار خوب پیش میرفت..کلی خوشحال بودم که بابایی کنارم بود...با هم کار میکردیم... هر روز با تو یه روز جدید بود و کلی از هر روز با تو بودن خاطره داشتم..خیلی شیرین زبون شده بودی..کلی هم کارای خطرناک میکردی...یاد گرفته بودی که ماشینطو بزاری زیر پاهات که دستت به بلندی ها برسه و همه به همه چیز دست بزنی..هرچی که روی میز بود و برمیداشتی و پرت میکردی..و کلی از این کارت ذوق میکردی...و یا دست به پریز برق میزدی و ه...
26 دی 1391

شیطونی ها

سلام موش موشکم.... همین الان که میخوام اینارو واست بنویسم کلی دلم واست تنگ شد...فدات بشم.... اینقدر مهربونی مامانی که همه فامیل عاشقتن....همه رو جذب خودت کردی مامانی... هر روز یه کار جدید..یه کلمه جدید....این روزا داشتی اسم ماشینهارو یاد میگرفتی....به کامیون میگفتی..نامون...به مینی بوس میگفتی ..نینی بوس.... هر روز هم یه خرابکاری میکردی شیطونک....تمام کشوهاتو خالی میکردی..و لباس تمیزات و لباس کثیفاتو قاطی میکردی..میریختی تو لباسشویی..و میگفتی مامان بشورش...کثیف شده...و تا لباسشویی رو روشن نمیکردم..ول کن نبودی... یا مثلا اسباب بازیهاتو میشکوندی و میگفتی بابا بیاد درستش کنه... ...
26 دی 1391

سرکار نرفتن مامانی

سلام مامانی قشنگم..عشقم..زندگیم.... ببخش که حدود یک سال بود که نتونستم به اینجا سر بزنم....تو این مدت کلی گرفتاری داشتم..کلی مشکل....ولی تو بودی که باعث میشدی غصه های زندگی رو فراموش کنم... مامانی چی برات بگه؟؟؟..از کار بیکارم کردن.....نمیدونم اینجا برات بنویسم یا بزرگ که شدی برات تعریف کنم... بابایی رفت سر یه کار جدید..تو شرکت پدرجون...با عمه و عموها...منم مجبور شدم بمونم تو خونه...پیش شما...خیلی روزها بهم سخت میگذشت که تو شیرینش میکردی....عصر ها بیرون میرفتیم دوتایی..کلی کیف میکردی...بعد هم میرفتیم دنبال بابایی و میومدیم خونه.... خونه نشستن برام خیلی سخت بود مامانی...خیلی دنبال کار گشتم..البته بابایی خیلی به فکرم ...
15 مهر 1391

خواستن توانستن است.

زندگی هر چه قدر هم که سخت باشه وقتی تو توش باشی شیرینه عزیزکم بعد از تعطیلات با کمک از خدای مهربون و گشتن زیاد و صبوری های بابایی یه جا واسه کافی نت پیدا کردیم بالاخره...که قرار شد بابا صبح بیاد کافی نت عصر ها بره شرکت...نمیدونم چی شد که دوست نداشت بره شرکت..من خیلی بهش اصرار کردم که بره...ولی نمیدونم چی شده بود که دیگه علاقه ای به اونجا رفتن نداشت...برام مهم نبود..همین که کنارم بود و کمکم میکرد برام یه دنیا ارزش داشت.... طلای مامانی دوباره مجبور شدم تو رو بزارم پیش مامان جون زهره...که شما هم اصلا بدت نمیومد حسابی بهت خوش میگذشت... شیرین زبون مامانی...هر روز یه کلمه جدید میگفتی و هر روز با بابایی کلی ذوقت میکردیم...و با...
15 مهر 1391

بدون عنوان

قندكم..سلام...داشتم در مورد مسافرت برات تعريف مي كردم...خلاصه يه كم به ماشين عادت كرده بودي..و خيلي كم بهونه مي گرفتي...حدوداي ظهر رسيديم شمال...شهر نور..مي خواستيم اقامت كنيم..يه ويلا گرفتيم...كه دو خوابه بود...ناهار خورديم و عصر رفتيم دريا...و تو ذوق زده شده بودي....اينهمه آب ... و تو عاشق آب بازي بودي....كلي بازي كردي...بعدش هم رفتيم قايق سواري.....صبح فرداش..رفتيم نمك آبرود براي تله كابين..و دوباره عصر رفتيم دريا...و تو كلي كيف كردي...و حسابي بازي كردي...صبح فرداش به سمت مشهد حركت كرديم..و شب به شهر مشهد رسيديم...يا امام رضا...خودت مواظب همه كوچولو ها باش...مواظب كوچولوي منم باش...دوشنبه صبح رفتيم حرم...و ديگه حرم ماماني زياد قابل توصيف...
25 مهر 1390

بدون عنوان

سلام شيطونكم....خوبي عزير دلم....باز هم شرمنده..ماماني..كه دير سر زدم به وب لاگ...ولي قول ميدم همه چيزو بنويسم...يه چند روزي به خاط پستونك بي تاب بودي..و همش مي گفتي به به..آخه به پستونكت مي گفتي به به..منم جاش يه چيز ديگه بهت ميدادم..كه قهر مي كردي...و بعدشم گريه...الهي قربون قهر كردنت برم من.. ولي به جاش كلي رو حرف افتادي و يه كلمات با مزه مي گفتي.... بالاخره تصميمون رو قطعي كرديم و برنامه مسافرت رو ريختيم...گل قشنگم...قرار شد آخر شهريور بريم...اول بريم شمال..و بعدش بريم مشهد...ماماني نذر كرده كه تو رو تا سه سالگيت ببره پابوس امام رضا...الهي كه نگهدارت باشه....پنج شنبه 31 شهريور صبح زود با مامان جون زهره و باباجون كاظم حركت كرديم....
25 مهر 1390