آرتینآرتین، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

آرتین عشق مامانی و بابایی

شیرین زبونی هات...

شیطون بلای مامانی سلام...الان که مامانی داره واست مینویسه دقیقا ١ سال و ٣ ماه داری....عزیزکم چقدر دلم برات تنگ شده....من دارم این مطالبو از سر کار برات می نویسم....دلم واسه شیرین زبونی هات تنگ شده...حدود ٢٠ تا کلمه بلدی....خیلی هم با نمک حرف میزنی... صدای پیشی و ببعی رو بلدی...همراه با شعر توی ده شلمرود یه چیزایی زمزمه می کنی...و آخرش میگی واه واه واه...دست دست میگی...بیشتر اعضای صورتتو میشناسی....د د می گی....نیستش...میگی.....با با .....رفت....نی نی....شیر.....نه.....و کلی چیزای دیگه.....  
11 تير 1390

راه افتادن

سلام مامانی قشنگم....از یک سالگی به بعدت حسابی شیطون و شیرین شدی....و خیلی خواستنی...عزیز دل مامان...توی تولد یک سالگیت دستتو به میز می گرفتی و راه می رفتی...و هر روز که می گذشت..کم کم خودت به تنهایی ایستادی....دقیقا 8 اردیبهشت بود که خودت به تنهایی و بدون کمک ایستادی..روز تولد خاله نرگس..و من و بابا کلی ذوق کردیم....روزی که برای اولین بار به تنهایی چند قدم برداشتی رو هیچ وقت یادم نمیره...که 10 اردیبهشت بود...که از خوشحالی داشتم پرواز می کردم...خیلی ناز راه می رفتی...اون روز آنقدر ذوقت کردم که تو هم از خنده های من می خندیدی.... و از اون روز به بعد همش خودت می ایستادی و می خواستی راه بری...و ما همش کنارت بودیم...چون خطرناک راه میرفت...
11 تير 1390

یک هفته نگرانی

گل قشنگ مامان نمیدونم واسه چی تو رو یک هفته توی بیمارستان نگه داشتن. هر دکتری یه چیزی می گفت. مامانی هر روز از صبح می اومد پشت در اتاق می نشست تا شب. تا شاید تو رو مرخص کنن. بابایی هم شبها می اومد پیشت.وقتی میرسید خونه کلی از تو تعریف میکرد و می گفت چه ناز و خوشکل هستی.ولی این یک هفته خیلی بد بود. همه نگران بودند. همه برات نذر ونیاز می کردن تا زودتر بیای خونه. و بالاخره پنج شنبه ۱۹ فروردین به خونه اومدی. خوش اومدی پسرم. اومدنت به زندگی من و بابایی بهترین روز زندگیمون بود.مامانی خیلی ناز و کوچولو بودی. وزنت ۲۱۰۰ بود و قدت ۴۸ .خوب خدارو شکر به خیر گذشت . 
27 ارديبهشت 1390

لحظه تولدت

 توی ایام عید که بابایی از صبح تا شب سرکار بود. و من برای اینکه تنها نباشم می رفتم خونه مامان زهره. روز ۸ فروردین مامانی رفت دکتر تا ببینم خوب تپل شدی یا نه. آقای دکتر باقری کمی نگران شد و برات نوار قلب نوشت. منم خیلی ترسیده بودم. نوار قلبتو که گرفتم دکتر گفت باید هرچه زودتر دنیا بیای.برام ۱۲ آمپول نوشت که روزی ۴ تا بزنم و پنج شنبه ۱۲ فروردین تو رو بدنیا بیارم. این چند روز آخر بابایی پیش مامانی موند و از من مواظبت کرد. صبح پنج شنبه یه حس عجیبی داشتم و همراه با بابایی رفتیم بیمارستان اردیبهشت. تا دکتر اومد ساعت ۹ بود. به اتاق عمل که رفتم همش گریه می کردم. اونجا آروم شدم .کوچولوی نازم در تاریخ ١٢ فروردین ساعت ٩:٣٠ صبح بدنیا اومدی...و وقتی...
27 ارديبهشت 1390

هدیه خدا

گل قشنگم روزی که فهمیدم خدا یه فرشته کوچولو تو دلم گذاشته یه حس عجیبی داشتم. خیلی هم خوشحال شدم. وقتی به بابایی گفتم اونم خیلی خوشحال شد و گفت که باید مواظب خودم و توباشم. از اون روز تو شدی همه زندگی مامان. خیلی بهت فکر میکردم. تو اون موقع اندازه یه فندق کوچولو بودی.  روزها می گذشت و ما بیصبرانه منتظر اومدنت بودیم. روزی که دکتر سونوگرافی کرد با مامان زهره و خاله رفتم . آقای دکتر گفت که خداروشکر تو سالمی. و در مورد جنسیت گفت که شیطنتت به خاله نرگست رفته ولی جنسیتت نرفته. من خوشحال شدم که پسر بودی. میدونی آخه من عاشق پسر بچه ها بودم. خلاصه مامانی و بابایی از اون شب تو فکر یه اسم قشنگ بودن برات.    ...
27 ارديبهشت 1390

خاطرات

مامان گلی. هر روزت یه خاطره بود. هر روز یه اتفاق جدید وهر روز شیرین تر می شدی عزیزکم. هر روز عشق و علاقه ما بهت بیشتر میشد.   فسقلی خان همه فکر مامان و بابایی رو مشغول خودت کرده بودی.با هم بیرون می رفتیم ولی شما همش گریه می کردی. یادم میاد یه شب واسه شام رفتیم رستوران که از بس گریه کردی نه من شام خوردم نه بابایی و برگشتیم خونه  وقتی برگشتیم راحت گرفتی خوابیدی....بابایی می گفت نمیخواستی ما شام بخوریم؟؟! مامان نذر کرده بود که ٦ ماهگیت ببرتت مشهد پابوس امام. و رفتیم البته با باباجون و مامان زهره و خاله نرگس. گل مامان اونجا که بودیم اصلا غذا نیمخوردی. و یه عالمه وزن کم کردی  ولی کلا خیلی خوش گذشت.این اولین سفرت بود... ...
27 ارديبهشت 1390

برای عشق قشنگم

سلام عزیز دلم. آرتین قشنگم. مامانی میخواد برات بنویسه از خاطرات کودکیت از لحظه به لحظه زندگیت که وقتی بزرگ شدی خودت همه چیزو بخونی مامانی. ...
27 ارديبهشت 1390