آرتینآرتین، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

آرتین عشق مامانی و بابایی

بدون عنوان

1390/7/25 15:40
نویسنده : مامان نجی
225 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شيطونكم....خوبي عزير دلم....باز هم شرمنده..ماماني..كه دير سر زدم به وب لاگ...ولي قول ميدم همه چيزو بنويسم...يه چند روزي به خاط پستونك بي تاب بودي..و همش مي گفتي به به..آخه به پستونكت مي گفتي به به..منم جاش يه چيز ديگه بهت ميدادم..كه قهر مي كردي...و بعدشم گريه...الهي قربون قهر كردنت برم من..

ولي به جاش كلي رو حرف افتادي و يه كلمات با مزه مي گفتي....

بالاخره تصميمون رو قطعي كرديم و برنامه مسافرت رو ريختيم...گل قشنگم...قرار شد آخر شهريور بريم...اول بريم شمال..و بعدش بريم مشهد...ماماني نذر كرده كه تو رو تا سه سالگيت ببره پابوس امام رضا...الهي كه نگهدارت باشه....پنج شنبه 31 شهريور صبح زود با مامان جون زهره و باباجون كاظم حركت كرديم..با ماشين اونا...بابايي برات وسط ماشين يه جايي درست كرده بود كه تو كاملا راحت باشي و راحت بخوابي...دستش درد نكنه...يه چند ساعتي كه گذشت بهونه گيري هات شروع شد....و نميدونستي چه كار كني...يه جورايي حوصلت سر رفته بود..گل قشنگم...به خاطر اين بود كه هر روز آزاد بودي و هر كجا دوست داشتي راه مي رفتي..حالا اومده بودي توي ماشين و اين برات حكم قفس داشت...ولي عزير دلم چاره چي بود...همه ما سعي مي كرديم به يه طريقي سرگرمت كنيم...ناهار كه اصفهان ايستاديم توي رستوران از خوشحالي كه ميتونستي راه بري نميدونستي چه كار كني...سر همه ميزها مي رفتي..و به همه لبخند ميزدي...

خلاصه بعدش دوباره سوار شديم و. به سمت قم حركت كرديم...شب اونجا بابا جون يه سوئيت از خانه معلم گرفت..كه خيلي عالي بود...و تو راحت شدي...همون شب به زيارت حضرت معصومه و جمكران رفتيم...بعد شب رو استراحت كرديم..و صبح به سمت شمال حركت كرديم.... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)